صحبت‌های علی اصغر نوجوان در کاروان عزای حسین(ع)/ منادی 10 ساله: هر شب مادرم دستانم را بوسه می‌زد
نفهمید چطور خداحافظی کرد و در حالی که طبل را به سختی حمل می‌کرد، شروع به دویدن کرد تا به دوستانش برسد تا خدایی نکرده از غافله عقب نماند . . .

"محرم از راه رسید"، شاید همه با شنیدن این جمله تکانی بخورند و به فکر فرو روند . . .  هنوز اندکی از جنب و جوش شیعیان کم نشده ، هنوز اشک‌ها برای باریدن وقت دارند و هنوز مادرانی چادر بر چهره می‌کشند و آرام و آرام زمزمه یاحسین (ع) سر می‌دهند . . .
 
هر سال هر کسی به شکلی متوجه ایام سوگواری دهه محرم می‌شود، بعضی‌ها از روی تقویم، عده‌ای با دیدن سیاهی بر روی دیوار‌ها و کسانی‌هم با منادی هیئت‌ها ،  اما در محله‌های جنوب شهر مردم با شنیدن صدای طبل و سنج نوجوانان و کودکان که با در دست گرفتن ظبل هایی که دو سه برابر خودشان است ،‌ در کوچه‌ها و خیابان‌ها بانگ محرم را سر می‌دهند و به محرم سلام می‌دهند.
 
از ریتم منادیشان معلوم است که مدت‌ها تمرین کرده‌اند و آماده شدند تا ناقوس عزا را در فضای شهر به صدا درآورند و ماه عزا و اندوه را بر خاتم انبیاء و تبارش تسلیت بگویند.
 
گپ و گفتی با یکی از همین نوجوانان، شاید خواندنی باشد برای کسانی که می‌خواهند بدانند، کودکی با چه اعتقادی پرچم دار کاروان اولاد حضرت علی(ع) است، کودکی که با چشمانی اشک‌آلود نوحه می‌خواند و به راه می‌افتد و با نصب سیاهی به درب خانه‌ها وارد جمع بزرگ و پر عظمت عزادارن حسینی(ع) می‌شود.
 
شاید 10  سالش بود،‌ دستان کوچکش پینه بسته بود از کوبیدن طبل و شانه‌هایش می‌لرزید از سنگینی آن، ولی اصلا به روی خودش نمی‌آورد، ‌انگار کسی او را مجبور کرده بود تا ادامه دهد، برایش کسر شآن بود وقتی دوستانش می‌گفتند بگذار کمکت کنیم. . .  
 
نوحه خوان شعر ماتم می‌خواند و او می‌گرسیت ، حزن آل علی (ع) در نگاهش موج می‌زد ، خودش می‌گفت: علاقه دارد به محرم و دلیلش را نمی‌داند،‌ با صدای بچه‌گانه‌اش از چایی ریختن و کفش جفت کردن جلوی هیئت‌ها می‌گفت و پا درد و کمر درد آخر شب وقتی که به خانه برمی‌گردد.
 
از آغوش مادرش می‌گفت که کلی ناز چشمان و دستانش را می‌کشید و آنان را با بوسه‌ای گرم می‌کرد و به بستر می‌برد و با ماساژ دادن پاهایش او را در خواب رها می‌کرد و او خواب می‌دید که فردا با بقیه دوستانش چطور عزاداری کنند، از کجا شروع شود، تا کجا ادامه دهند و سرانجام به چه جایی ختم شود . . .
 
از محرم ‌های زندگی‌اش گریه پدرش را به یاد دارد و دیگ غذایی را که مادرش با زحمت بسیار، تنهایی در شب عزاداری حضرت علی اصغر (ع) درست می‌کند و به کسی اجازه دخالت نمی‌دهد و پدرش نیز تنها می‌نشیند و تماشایش می‌کند و آخر شب هم غذا‌ها را با کمک بقیه در هئیت بین عزاداران پخش می‌کنند.
 
این خادم 10 ساله محرم که "علی اصغر" نام داشت،‌ می‌گفت: مادرم همیشه می‌گوید،‌ من را از آقایی 6 ماهه دارد که دستان کوچکش بزرگترین مشکلات عالم را حل می‌کند،‌ مادرم می‌گفت: روزی که به دنیا آمدم قرار بود آخرین روز زندگی‌ام باشد که آقای 6 ماهه لطف کرد و مرا به مادرم بخشید. نمی‌دانم این داستان چقدر حقیقت دارد؟ ولی محرم را دوست دارم و فکر می‌کنم قرضی دارم که باید او را در محرم بپردازم.
 
علی اصغر همینطور گفت: پدرم که در طول سال گریه نمی‌کند در این ماه اشک ریختنش را می‌بینم،  و می‌بینم که چطور بر سر و سینه می‌کوبد و برای اولاد امام حسین(ع) اشک می‌ریزد،‌ پدرم حتی مرگ مادربزرگم اینقدر او را در اندوه فرو نبرد که  در هیئت‌ها گریه می‌کند و غصه می‌خورد،  نمی‌فهمم چرا این طور است ولی منم دوست دارم مثل او باشم ولی هرچه تلاش می‌کنم نمی‌شود و هنوز به جواب "چراها؟" در ذهنم نرسیده‌ام.
 
نوجوان 10 ساله فیلم مختار را دوست داشت و هر شب با تماشای آن بیشتر با وقایع کربلا آشنا می‌شد و اینکه فهمیده بود ،‌ آقای 6 ماهه که او نیز هم اسم ایشان است ،‌ بر روی دستان پدرشان در حالی که از تشنگی گریه می‌کردند، به شهادت رسیدند و مردی با تیر به زندگیشان پایان داد.
 
علی اصغر که صورتش را سرما قرمز کرده بود، از قافله‌اش جا مانده بود و دائم در تلاطم بود تا برود و به گرد دوستانش بپیوندد،‌ می‌گفت: خیلی خانه مانده و زمان کمی دارند،  "فکر می‌کرد: خانواده ‌ها  و خانه‌ها منتظر او و دوستانش هستند تا بروند و رسیدن ماه محرم را خبر دهند."
 
او گفت: راستی دیر شده پدر بزرگم قرار است پیراهن مشکی محرم را که تازه برایم خریده تنم کند و این لباس کهنه را در بیاروم ، نفهمید چطور خداحافظی کرد و در حالی که طبل را به سختی حمل می‌کرد، شروع به دویدن کرد تا به دوستانش برسد تا خدایی نکرده از غافله عقب نماند . . . ، "جالب بود علی اصغر 10 ساله به قافله ‌اش رسید ولی آیا همه ما  وارد کاروان عزای امام حسین (ع) شده‌ایم؟."